یکتا جونم یکتا جونم ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
تینا جونم تینا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

عشق های مامان یکتا و تینا

دل تنگی مامانی

سلام گلم و بلبلم زنگ زدم خونه عزیز بزرگه گفت خوابی دلم برای صدایت خیلی تا خیلی تنگ شده است . شب ها که وقتی می ریم خونه تا بابایی بیایه خیلی باهم بازی می کنیم بعضی وقتها مثل یک خانم بزرگ می شینی پای درد دل مامانی و گوش می دی که مامانی چی می گه گلم امروز دلم خیلی گرفته  دوست داشتم الان کنارم بودی نمی دانم چم شده می دانم خیلی خسته ام  دوست دارم چند روزی مرخصی باشم وبتوانم کنار تو و بابایی باشم اخه من تا ساعت ٦ سرکارم تا  از سرکار می ایم تا بریم خونه ساعت ٨ می شه بابایی هم شب ها ساعت ١١ می ایه من و  تو تنها تا ساعت ١١ منتظر بابایی هستیم بعدشم که بابا...
26 مرداد 1390

ازمایش دخترم

  سلام عشق مامان خوبی عزیز دلم بعد ازز دوروز تعطیلی دلم خیلی تا خیلی برایت تنگ می شه گلم روز پنجشنبه مامانی مرخصی گرفت تا تو عزیز دلش را ببره ازمایش اون هم چه ازمایشی عزیزم ازمایش خون ادرار و مدفوع بود اون تا هیچ مشکلی نداشتم فقط چون تو یبوست شدیدی داری نتوانستم نمونه ببرم مجبور شدم فقط ادارار و خون ازمایش ببرم الهی قربون تو گلم برم که خیلی اروم نشستی تو بغل من تا خانم از تو خون بگیره اصلا"گریه نکردی فقط محکم من را بغل کردی و گفتی مامنی بریم خونه خودمون جونم که این قدر خانم شدی عزیزم دیشب هم باغ بابای و عمه رفتیم پارک به تو خیلی خوش گذشت سوار تمام وسیله های بازی شدی و در اخر با عمه جو...
22 مرداد 1390

افسردگی یکتا

    سلام عشقم سلام بلبلم خوبی مامان جون الان زنگ زدم خونه عزیز کوچیکه خودت گوشی را برداشتی و گفتی مامامنی دارم شیر می خرم اگر شیر نخورم دندونام خراب می شه الهی قربون اون زبونت برم مامان جونم نمی دانم این روزهای چت شده گلم خیلی بهانه می گیری مخصوصا" بعدازظهرها  خیلی بهانه می گیری حوصله هیچ کای نداری همش ناراحتی دیشب وقتی دیدم چقدر بی حال و ناراحتی من هم بغض کردم بخدا نمی خواهم یک تار مو ازت کم بشه  به قول مامانم از تنهایی دق کردی خسته شدی می دانم عزیزم بهت حق می دم اخه تو اولین نوه هستی از هر دو طرف خانواده هیچ همبازی نداری و تنها هستی من هم که بعد ازظهرها از سرکار می ایم تا بخواهیم بریم خونه شب می شه و هیچ...
16 مرداد 1390

افسردگی یکتا

    سلام عشقم سلام بلبلم خوبی مامان جون الان زنگ زدم خونه عزیز کوچیکه خودت گوشی را برداشتی و گفتی مامامنی دارم شیر می خرم اگر شیر نخورم دندونام خراب می شه الهی قربون اون زبونت برم مامان جونم نمی دانم این روزهای چت شده گلم خیلی بهانه می گیری مخصوصا" بعدازظهرها  خیلی بهانه می گیری حوصله هیچ کای نداری همش ناراحتی دیشب وقتی دیدم چقدر بی حال و ناراحتی من هم بغض کردم بخدا نمی خواهم یک تار مو ازت کم بشه  به قول مامانم از تنهایی دق کردی خسته شدی می دانم عزیزم بهت حق می دم اخه تو اولین نوه هستی از هر دو طرف خانواده هیچ همبازی نداری و تنها هستی من هم که بعد ازظهرها از سرکار می ایم تا بخواهیم بریم خونه شب می شه و هیچ...
16 مرداد 1390

بدون عنوان

عکس یکتا گلم 2 ماهگی اماده می شد بره واکسن بزنه الهی قربون این دختر نازم برم یکتا جان خیلی تا خیلیییییییییییییی دوستت دارم   ...
15 مرداد 1390

یکتا و روزه

سلام گلم وبلبلم خوبی مامان جون دلم خیلی تا خیلی برایت تنگ شده است . اما چه کار بکنم که باید طاقت بیارم امروز صبح خونه عزیز کوچیکه بودی وقتی زنگ زدم تو گوشی را برداشتی و گفتی کجایی من گلفتم سرکارم تو هم گفتی من می ایم با تفنگم تو را می کشم که دیگه نری سرکار. الهی قربون اون حرف زدنت بشم که دلم غش می کنه وقتی صدایت را می شنوم . دیروز که از خونه عزیز بزرگه (مادرشوهرم) که می اومدیم تو شکلات می خوردی گفتی مامان بیا شکلات بخور که من گفتم من روزه ام یک نگاهی کردی متوجه نشدی من چی می گم من هم فورا" گفتم یکتا جون می دونی روزه چیه سرت را تکون دادی که اره بلدم گفتم خوب چیه گفتی اقاه می اید توی شا...
11 مرداد 1390

یکتا و عصر جمعه

سلام به دختر گلم و عزیزم خوبی مامان جون دل مامانی خیلی تا خیلی برایت تنگ شده ا ست یک بوس بزرگ برای دختر نازم روز پنجشنبه با یکتا اومدیم سرکار خیلی خوش گذشت چون کار زیادی نداشتم  و همش با دخترم بازی کردم . روز جمعه دیروز هم ساعت10 از خواب بیدار شدی دو تا تخم مرغ خوردی بعد رفتی بازی کنی من هم مثل همیشه کارهای خونه    ساعت 1 بود که دیگه از کار کردن و اشپزی فارغ شدم و یکتا را بردم حمام بعد  از حمام کردن یکتا نها به او دادم داشت به خواب میرفت که بابایی از مغازه برگشت عمه  هم اومد اونجا تو تا ساعت 3 نخوابیدی ساعت 3 بود که خوا...
8 مرداد 1390

کارهای عجیب غریب یکتا

سلام گلم و بلبلم خوبی مامان جون دلم باز هم برایت خیلی تا خیلیییییییییی تنگ شده . می خواهم از دیروز بهت بگم با این کارهای عجیب غریب که می کنی . دیشب ساعت 8 بود که رفتیم خونه خودمون المیرا و عزل دختر عموش روی حیاط داشتند دوچرخه بازی می کردند که تو تا نصف پله ها امدی بالا و دوباره خواستی بری پیش بچه ها بازی کنی گفتم برو زود بیا  خیلی خوشحال شدی نیم ساعتی با بچه ها بازی کردی که با انها امدی بالارفتی تمام اسباب بازی هایت را اوردی که بازی کنی بعد گفتی مامانی تاب تاب عباسی من را بیار که رفتم ان را هم برایت اوردم ولی مگر تو فسقلی می گذاشتی بچه ها بازی کنند همش خودت ریاست می کردی . من هم رفتم توی اتاق ...
4 مرداد 1390